دل خوشي های طلبه

« ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» اگر با آمدن خورشيد بيدار شويم نمازمان قضاست...منتظران به گوش باشيد

چهار پنج روز بود که جلو بود...
چند روز مانده بود تا عملیات بدر.

جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها .

توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم.

دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم.

جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است.

نمی دانم چه شد ، زدم زیر گریه .



از قایق که پیاده شد، دیدم هیچ چیزی همراهش نیست، نه اسلحه ای ، نه غذایی . نه قمقمه ای ؛فقط یک دوربین داشت و یک خودکار.

از شناسایی می آمد.

پرسیدم « چند روز جلو بودی؟»

گفت : « گمونم چهار – پنج روز.»


❤ خاطره ای از شهید مهدی باکری ❤
کوتاه شود

[ شنبه 10 اسفند 1392برچسب:شهید,شهدا,عکس,خاطره,دل خوشی هام,شهید,مهدی,باکری,سردار,,

] [ 21:41 ] [ طلبه ]

[ ]

سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد...

بهمون گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .»

تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد.

غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش.

نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم .

گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»

[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:عكس,خاطره,شهدا,شهيد,مهدي,باكري,نماز,جماعت,سرعت,كيلومتر,دل,خوشي,,

] [ 11:59 ] [ طلبه ]

[ ]

با چشم و ابرو اشاره كرد چيزي نگويم...

 

انبار دارمان گفت :

((يك بسيجي اينجا هست كه عوض ده تا نيرو كار ميكند،هيچي هم نميخواهد ميشود او را بدهيدش به من؟))

گفتم كو؟ كجاست؟

گفت: ((همان جواني كه دارد گوني هارا دوتا دوتا ميبرد توي انبار، همان را ميگويم))

گوني ها جلوي صورتش بود و نميشد ديدش

رفتم نزديكتر نيم رخش را ديدم ، آقا مهدي بود

او هم مرا ديد با چشم و ابرو اشاره كرد چيزي نگويم ، بگذارم كارش را بكند

دل توي دلم نبود  گوني ها كه تمام شد ،چاي آوردند

گفت برويم ديگر

.

.

شهيد مهدي باكري فرمانده لشگر

(( خاطرات شهدا دلخوشي هام ))

حميد و همت ...

مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد.

سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود.

دلش شور می‏زد. دعا می‏کرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد.

آخرین نامه‏ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:

مهدی جان، سلام
(در ادامه )

((خاطره اي از آشنايي شهيد حميد باكري با شهيد همت))

فرستنده خاطره : وبلاگ پلاك خوني


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:شهيد,همت,شهدا,حميد,باكري,مهدي,باكري,فرمانده,لشگر,محمد,جبهه,جنگ,

] [ 14:42 ] [ طلبه ]

[ ]

شهدا، روئسا

از تداركات تلويزيون برايمان فرستاده بودند.

گذاشتيمش روي يخچال. يك پتو هم انداختيم رويش .

هر وقت مي رفت ، تماشا ميكرديم .

يك بار وسط روز برگشت .

وقتي ديد گفت (( اين چيه؟))

گفتم (( از تداركات فرستاده اند ))

گفت (( بقيه هم دارند ؟))

گفتم (( خب نه !))

فرستادش رفت ؛

مثل كولر و راديو ...

 

-------------------------------------------------------------------------------------------

 آيا مسئولين و دولت مردان و مجلسي ها و ... از خودشان ميپرسند كه ((بقيه هم دارند؟))

 من از طرف مردم ميگويم  (( خب نه ))

 و آيا ماشين هاي مدل بالا ، مبل و مان آن چناني ، خانه هاي چند صد متري ، سفر هاي كيش و دبي و ... ، و خيلي چيز هاي ديگر را فرستاديد برود؟

 شهدا هم سن شماها هستند (( اين كجا و آن كجا ))

(( خاطرات شهدا دل خوشي هام ))

 

عكس يادگاري

وسط جلسه ي فرماندهي 

مسئول دفترش آمد و گفت (( دو تا بسيجي دم در معطلند . هر چي ميگم شما جلسه دارين ، نمي رن و ميخوان باهاتون عكس بندازن.))

حاجي نگاهي كرد و گفت (( ببخشيد ! ))

وقتي برگشت توي اتاق ، گفت (( دو دقيقه بيشتر كار نداشت. ديدم انصاف نيست دلشون رو بشكنم .))

(( خاطرات شهدا دل خوشي هام ))

[ دو شنبه 25 دی 1391برچسب:شهيد,مهدي,باكري,خاطره,شهدا,ياد,يادگاري,عكس,معرفت,,

] [ 13:52 ] [ طلبه ]

[ ]

يخ نمي رفت تو كلمن

يخ نمي رفت توي كلمن

با مشت كوبيدم روش

بهم گفت : الله بنده سي (بنده ي خدا به زمون تركي) توي خونه ي خودت هم اينجوري به كلمن يخ مي ريزي؟

اگه مادرت بفهمه اين بلا رو سر كلمن مي آري چي مي گه؟...

((خاطرات شهدا دل خوشي هام))

[ یک شنبه 24 دی 1391برچسب:دل,خوش,هام,شهيد,مهدي,باكري,فرمانده,خاطره,شهدا,تبريز,

] [ 13:45 ] [ طلبه ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه